محل تبلیغات شما



 

امروز چند بار اومدم بنویسم اما هی کار پیش اومد و فرصت نکردم. تا الان، که خسته از به انتها رسوندن روزم، توی تاریکی لم دادم و حین استراحت و موسیقی، می نویسم.
چند روز پیش فیلم ' آشغال های دوست داشتنی ' رو دیدم. این فیلم رو به هر کسی پیشنهاد نمی کنم. به درد ' فیلم بین ' های حرفه ای می خوره. امتیاز خوبی بهش نمیدم.

یه سریال جدید شروع کردم به اسم ' نسل خورشید ' که یکی از دوستام چند سال پیش از طریق پست برام هدیه کرد. تا الان شش قسمت ازش دیدم صحبت ازش باشه برای بعد. 

غروب دو صفحه ای کتاب خوندم و لذت بردم از عمق واژه ها.


 

یه هفته ای هست همسرم عصبی و کلافه است زود عصبانی میشه. و نسبت به خیلی چیزای ساده و پیش پا افتاده به من و پسرم واکنش نشون میده.
امشبم توی مهمونی وقتی رسید بهش سلام دادم چند دقیقه بعد جواب سلامم رو داد. آروم بهش گفتم چقدر دیر جواب دادی. با فکر گفت ذهنم درگیره. گفتم درگیر چی؟ جوابم رو نداد و رفت توی سالن پذیرایی. الانم صداش رو بلند کرد. احتمالا مسئلهء کاری هست.
یه مرد وقتی اینطور میشه، زن احساس تنهایی می کنه. می دونم خودش هم این ناآرومی اش اذیتش می کنه. مردها هم حق دارند گاهی عاصی باشند و کلافه. می دونم چیکار کنم. درست میشه. اما دلم گرفت داد زد. 


 

توی مهمونی یه استتوسکوپ گیر آوردم. بقیه سرگرم کار خودشون بودند. آروم گوشی رو به گوشم زدم و دیافراگم رو روی قفسهء سینه ام نزدیک قلبم گذاشتم و گوشم رو تیز کردم؛ و صدای ضربان قلبم رو شنیدم. خدای من همیشه صدای قلب برام فوق العاده بوده و هست! خیلی دوست دارم. چشمام رو بستم روی صدای قلبم تمرکز کردم چه خوشگل کار می کرد. یه حس عجیبی داره یه آرامش دلنشینی که قابل وصف نیست.
گاهی که سرم رو روی سینهء همسرم میذارم و به صدای قلبش گوش میدم خیلی آروم و محکم و کوبنده میزنه. واسه پسرم هم همین طور. آره قلب مردها اینطور میزنه آروم و محکم و قوی. اما قلب من اینطوری نمیزنه صداش خیلی فرق می کنه.
چقدر مزه میده آدم توی خونه اش گوشی پزشکی داشته باشه. یواشی دوباره استتوسکوپ رو گذاشتم سر جاش و از تداعی صدای قلبم لبخند زدم.


 

گاهی از آموزه هایی که به پسرم می دهم ناامید می شوم چون در برداشت اول پسرم با وجود سن کم مغرورانه نمی پذیرد و من هم هیچ اصراری نمی کنم. حرفم را می زنم و گذر می کنم. اما همین آموزه ها و صحبت ها را در واکنش ها و رفتارها منعکس می کند و به خودم برمی گرداند. و این مسئله چقدر خوشحالم می کند که نتیجۀ مثبتش را می بینم. گاهی نکاتی که به او می آموزم آنقدر ظریف است که فکر نکنم هیچ مادری به این چیزها توجه کند. 

تو هم از آنچه به فرزندت می آموزی ناامید نشو. یک روزی یک جایی انعکاسِ خوبِ آن را در فرزندت خواهی دید همان طور که من بارها و بارها دیدم و می بینم. فقط مهم ترین نکته اش این است که چیزی به اسم اجبار نباید باشد. 


 

از لحاظ هنری دلربا و ستایش پذیر بود. چیزی نه، دقیق و عجیب دربارهء جذابیت و افسون او وجود داشت که باعث می شد بخواهم با او رابطه داشته باشم و حتی او را درهم فشرم. مهرهء ماری در چشمانش داشت که زل زدنش را با نوعی جذابیت متمرکز و عجیب همراه می کرد. چشمانش جوری می درخشید که انگار واقعا چیزی در آن ها در حال جرقه زدن بود. نیروی مغناطیسی داشت

| دریا؛ دریا | نوشتهء آیریس مرداک | صفحهء ١٠٠ | نشر نیماژ |


 

دوباره من و پسرم را مقصر می بیند. صبح زود تا چشم باز می کنم و به او سلام می کنم مواخذه ام می کند. دوباره توی ذهنم با خودم تکرار می کنم شاید واقعا حق با اوست. شاید من واقعا مادر نالایقی ام. دوباره انگیزه های خوبم برای شروع روزم از بین می رود. 

بیدار می شوم می روم دوش بگیرم تا آرام شوم. چهارپایهء کوچک را بر می دارم و زیر دوش می نشینم و در خود فرو می روم. آب آرامم می کنم اما اندوهم را نمی برد. جلوی آینه می ایستم و موهایم را شانه می کنم و نمی توانم به خودم لبخند بزنم. 

به آشپزخانه ام می روم به هوای صبحانه. قهوه تمام شده. یک تخم مرغ و دو قارچ کوچک از یخچال در می آورم و یک نیمرو قارچ خوشمزه درست می کنم و می خورم. حال دیگر به حرف های همسرم فکر نمی کنم. بی خیال دنیا.


 

پسرم که از مدرسه برگشت به اتاقش رفتم لباس هایش را برداشتم تا در لباسشویی بیاندازم؛ جیب هایش را که خالی کردم با یک مشت کارت مواجه شدم! داشت تلویزیون می دید. از همان جا آرام و خونسرد گفتم:
- پسرم، اجازه نداری کارت های فوتبالت رو ببری مدرسه
- کارت؟! من نبردم.
- پس اینا چیه؟
- دوستام آوردند.
- بردن بازی و اسباب بازی توی مدرسه درست نیست
به اتاقش آمد با هیجان برایم تعریف کرد:
- می دونی چیه؟ چند تا از بچه ها کارت آورده بودند مدرسه، پرت می کردنش توی هوا، می گفتند هر کی تونست بیشتر برداره!
از ابتکار بامزه شان خنده ام گرفت. بعد غروب که توی آشپزخانه ام کار می کردم، پسرم انگار چیزی یادش افتاده باشد از پذیرایی بلند گفت:
- مامان! راستی یه چیزی، دوستم یه دسته کارت آورده بود سر کلاس، یه دفه معلممون گفت بیا اینجا ببینم اونا چیه؟ بعد کارت ها رو ازش گرفت قشنگ نگاهشون کرد اونوقت گفت من باید اینا رو تحویل بدم.
- خب نباید می برد مدرسه.
- اما بچه ها میارند، زنگ تفریح  بازی می کنیم؛ ناظممون هم میاد بالاسرمون نگاه می کنه هیچی نمیگه. به ما میگه هر وقت کسی کارتهاتون رو برداشت بیایید به من بگید برم ازش پس بگیرم!
- واقعا؟! چه ناظم خوبی.
- آره بابا! یَک مردِ باحالیه ناظم ما!
لحن ' یَک مردِ باحال ' گفتنش برایم جذابیت داشت و لبخند زدم. و اگر الان کسی می شنید مثل همیشه ازش می پرسید این را از کجا یاد گرفتی، تند و سریع می گفت مامانم!


 

توی تاریکی هندزفری زدم و دارم به قصه گویی خودم گوش می دهم. به صدای خودم. چرا اوقاتی که به خودم نزدیک می شوم تو نزدیک تر می آیی و دلم عجیب برایت تنگ می شود؟ راستی امشب در سکانسی، حرکتی از هیو جکمن، سخت مرا دلتنگ تو کرد.


 

عصر با پسرم چیلینگ بازی کردم و سر میز شام با شوخ طبعی های همیشگی ام همسرم و پسرم را خیلی خنداندم و بعد شام فیلم ادی را که دربارهء اسکی بود نگاه کردیم و با هر پرش از سکوی پرش قلبم توی دهانم آمد. و ازین همه هیجان چیلینگ و شوخی و اسکی خیلی تپش قلب گرفتم.


 

فیلم زیر سقف دودی یکی از بهترین فیلم هایی بود که دیدم. فیلم به کارگردانی پوران درخشنده است و با بازی همیشه دوست داشتنیِ مریلا زارعی که برای این فیلم قبلا سیمرغ بلورین گرفته است. و نیز بازیِ خوبِ فرهاد اصلانی. به نظرم این فیلم را خیلی ها باید ببینند ؛ حکایت شیرین و بهرام، حکایت زندگی بسیاری از خانوده های دور و بر ماست که خواه ناخواه انکارش می کنیم. زیر سقفِ خانۀ بسیاری از آشنایان، دوستان، و همسایگان من نیز دودی است. همان طور که درین فیلم بهرام اشتباه کرده، شیرین هم اشتباهات بسیاری کرده. در فیلم، مریلا زارعی آنقدر متفاوت نقش شیرین را ایفا کرده که من فقط شیرین را می بینم انگار به واقع یک زن از همین جنس زندگی، آمده و جلوی ما ایستاده است.

 

| زیر سقف دودی | 724.8MB | 1396 |


 

دیشب فیلم بیگانه  The Foreigner 2017 رو تماشا کردم. ویژگی خاصی که این فیلم با دیگر فیلم های جکی چان داشت این بود که جکی چان برعکس بازی های شوخ و طنز و بامزه اش، در فیلم بیگانه، شخصیت و چهره ای کاملا جدی داره و این چهرۀ جدی، جذابیت متفاوتی براش به نمایش می گذاشت. صحنه های اکشن و زد و خوردِ فیلم، ساختگی نیست و واقعا سکانس هایی است که درگیری ملموس حرفه ای دیده میشه. و قشنگی و جذابیت فیلم درین بود که آن همه آدم زبده، از پس این مردِ شصت سالۀ چینی بر نمی آمدند. و یه چیز دیگه؛ دنیای ت همیشه پر از فریبِ نه است نخست وزیر از هر دو سو همسرش و معشوقه اش بهش خیانت می کنند. توی اکثر فیلم ها کارِ یه مرد قدرت، با یه زن ، ساخته است و رو دست می خوره. فیلم خیلی قشنگی بود پیشنهاد می کنم ببینید اما با خانواده نه، برای بچه ها خشونتش زیاده.


 

یک لیوان چای برای خودم می ریزم. دیوان فروغ روی میزم بود بر می دارمش، این صفحه می آید صفحۀ 321. با این که سال ها پیش یک بار کامل دیوان فروغ را خواندم اما تا حال این قسمت از شعرش را حواسم نشده بود. منِ الان کجا و دخترِ آن سال ها کجا. زمزمه می کنم شعر فروغ را :

 

همیشه خواب ها

از ارتفاعِ ساده لوحیِ خود پرت می شوند و می میرند

من شبدرِ چهار پری را می بویم

که رویِ گورِ مفاهیمِ کهنه روئیده ست

آیا زنی که در کفنِ انتظار و عصمتِ خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟


 

دارم آتیش می گیرم. پاستا چیلی درست کردم به سبکِ خودم. پاستا چیلی پاپیون. هنوز دهنم آتیشه. اما یه شام هیجان انگیز بود و فوق العاده خوشمزه! اینم با افتخار به لیست غذاهای آشپزخونه ام پیوست :)

آرزو داشتم یه کافه داشتم فقط پاستا ارائه می دادم! فقط پاستا! البته در کنار نوشیدنی های دلپذیر. متنوع و خوشمزه و خاص. یه کافۀ دنج و شاد و مهربون. خدا رو چه دیدی، شاید یه روز من رو دیدی که توی کافه پاستای مهربونم دارم باهات پاستا می خورم. می خندونمت و با شوخی هام نوشیدنی با چاشنیِ خنده می نوشیم :)


 

 

تصمیم گرفتم ازین به بعد، نهار ها و شام هایی که تنها هستم، برای خودم غذاهایی را درست کنم که حدس می زنم خانواده ام دوست ندارند اما خودم دوستدارِ پر و پا قرصشان هستم. بویژه تجربه های جدید با پاستا و غذاهای جدید که برای اولین بار است امتحانش می کنم. البته چند سالی است این کار را می کنم مثلا گاهی در یک وعده، برای خودم غذای مورد علاقه ام را درست می کنم و برای همسرم و پسرم غذای مورد علاقه شان.

و امشب نوبت پاستا پاپیون است. هنوز زود است نیم ساعت دیگر درست می کنم. دوست داشتم پاستا آلفردو درست کنم اما خامه ندارم و پاستا پنه تمام شده. تا حال نخوردم. باشد دفعۀ بعد. یک پاستا آلفردو همه چی تمامِ اختصاصیِ یه نفره! البته اگر پسرم بفهمد چه برنامه ای برای خودم چیدم حرصش می گیرد و شاکی می شود. اما مگر من به خوشیِ دو نفرۀ مردانۀ آن ها شاکی ام که آن ها بخواهند شاکی شوند؟ همسرم که هیچ وقت شاکی نیست، به این چیزها توجه نشان نمی دهد. من در مهمانی های مردانۀ آن ها جای ندارم آن ها هم در خلوت خوشی های من راه ندارند. به همین سادگی و خوشمزگی :)


 

ساعت نزدیک یازده و نیم بود. عطر آش پسرم رو به اشتها انداخته بود. اومد توی آشپزخونه و گفت: مامان بدو برام آش بریز بخورم حتی اگه خام باشه! من گشنمه! میخوام برم مدرسه دیر میشه. براش یه بشقاب آش ریختم با یه تکه نون توی سینی گذاشتم کنارش. گفتم منم باهات حاضر میشم میام می خوام برم کتابخونه.

بین قفسه های کتابخونه بخش ادبیات، دنبال کتاب تخصصی که دربارۀ ساختار شعر می خواستم گشتم اما پیداش نکردم. سه تا کتاب انتخاب کردم و بیرون اومدم روی صندلی ایستگاه نشستم. به همسرم تلفن زدم و گفتم بیرونم تعطیل که شد بیاد منم سوار کنه باهم برگردیم. تا کار همسرم تعطیل شه رفتم و بین مغازه گشتم و سری به فروشگاه زدم.

برای پسرم نودل برداشتم. برای خودم شکلات تلخ مورد علاقه ام رو برداشتم. برای همسرم هم کوکی نارگیلی برداشتم. از کنار یخچال که رد شدم، مسئول فروشگاه گفت: خانوم، گوشت های چرخ کرده تخفیف خوبی خورده، نمی برید؟ نگاهی به اون ردیف کردم و گفتم: نه ممنونم، پول، کم همرامه. مودبانه و سربزیر گفت: باشه. خواهش می کنم. شامپو نداشتم یه دونه از شامپوی مورد علاقه ام برداشتم و حساب کردم اومدم بیرون.

روی نیمکت نشستم و تا اومدن همسرم، پیام هام رو جواب دادم. خیلی گرسنه بودم. به قابلمۀ آش فکر کردم که قبلِ بیرون اومدن از خونه روی بخاری گذاشتم تا گرم بمونه. وجود بخاری رو برای همین دوست دارم.


 

دیشب کتاب خیابان بوتیک های خاموش » نوشتۀ پاتریک مودیانا را تمام کردم. این نویسندۀ فرانسوی، به زیبایی داستان مردی را می گوید که حافظه اش را از دست داده است. شبی در حالی که در کافه ای نشسته، مرد کافه دار او را می شناسد و می گوید چهره اش برایش آشنا است. نشانه هایی به او می دهد که سرنخی می شود برای آنکه به دنبال گذشته اش و هویتش برود. اما حتی نامش را به یاد ندارد. و او از فرد به فرد می رود تا می فهمد ازدواج کرده و حال پدور در پیِ یافتن همسرش دنیز است. کم کم همه چیز را به خاطر می آورد. این کتاب برندۀ نوبل 2014 و نیز برندۀ جایزه گنکور نیز شده است. این اثرِ پاتریک مودیانا برایم تجربۀ متفاوتی بود.


 

شب های پاییز رو چقدر بلند حس می کنم یه هفته است خیلی زود خاموشی می زنیم. قبل یازده شب. اگه کتاب خوب جدید داشتم حتما بیشتر بیدار می موندم. پول که ندارم فعلا. بهتره فردا برم کتابخونه، کتاب امانت بگیرم. تو هم شب های بلند پاییز بیدار می مونی و کتاب میخونی یا از خستگی زودی خوابت می بره؟ 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر20